به دنیا آمدن

نویسنده: ابراهیم نبوی

به دنیا آمدن کار سختی بود. چشمم را که به طرف روشنایی بازکردم، دیدم هفت هشت تا زن دارند با من ورمی روند و مرا توی دست های گنده شان می مالند. هرچه جیغ کشیدم تا بفهمند دارند عذابم می دهند، فایده ای نداشت. یکی شان خندید، آن یکی هم خندید، دندانش طلا بود. برق می زد. بعد یکی شان با یک چیز تیزی نافم را برید، یک سیم دراز بود که من را وصل می کرد به مامانم. خیلی درد داشت، می خواستم با لگد بزنم توی صورتش، اما زورم نمی رسید. تصمیم گرفتم گازش بگیرم، اما مشکلی به نظرم رسید. تازه فهمیدم دندان ندارم. باور نمی کنید آن موقع هنوز بیست سال هم نداشتم، خیلی کوچک بودم، هنوز یک ساعت هم نبود که به دنیا آمده بودم، و از زمانی که به دنیا آمدم لخت و عور بودم لای دست هفت هشت تا زن چاق که اکثرا سبیل و ریش داشتند. همان پیرزن دندان طلا هی با دست می زد به پشت من. می خواستم اعتراض کنم، برای چی می زنی؟ اما نمی دانستم چطور می شود اعتراض کرد. هنوز حتی یک فحش هم بلد نبودم. فقط جیغ می کشیدم. صد بار مرا شستند. همه جای من خیس بود. من هم دیدم هرچه جیغ می زنم عین خیال شان نیست، به کارم ادامه دادم. باز هم جیغ کشیدم.

بالاخره من را پیچیدند توی یک پارچه سفید، همه جا پر از پارچه سفید بود. کمی گرمم شد. دلم خواست بشاشم، آن موقع که توی شکم مامانم بودم خیلی هوس جیش کردن می کردم، اما همیشه یک پیرمردی همان جا پیدایش می شد و به من می گفت: اوی! بچه، آدم توی شکم مامانش نمی شاشه. حالا که پیچیده شده بودم توی پارچه سفید و گرمم شده بود، عجیب هوس جیش کردن پیدا کرده بودم. وقتی یکی از همان زنهای چاقالوی توی اتاق حسابی مرا بسته بندی کرد و گذاشت روی شکم خانمی که خوابیده بود، تازه به این فکر کردم که این خانم باید مامانم باشد. به نظرم آشنا می آمد. یک جوری به من نگاه کرد انگار خیلی اتفاق مهمی افتاده است. مثل اینکه فقط امروز بچه دار شده است. بهش گفتم: اتفاقی افتاده؟ انگار نشنید چه می گویم؟ هی به من نگاه کرد. بهش گفتم: چیه بروبر به من نگاه می کنی؟ مادرم دوباره همانطور به من نگاه کرد و چشمهایش گشاد شد و به زنهایی که توی اتاق داشتند بو و گرما و عرق تولید می کردند، گفت: این بچه داره با من حرف می زنه. پیرزن دندان طلا نگاهی به من کرد و گفت: خیالاتی شدی مادر، بچه این قدری که حرف نمی زنه. من فکر کنم وقتی دندان کسی را طلا می گیرند، هم عقلش کار نمی کند هم گوشش نمی شنود، وگرنه چرا باید چنین حرفی می زد؟ به مادرم گفتم: این رو ولش کن، این خانومه کره، نمی شنوه من چی می گم. یک ساعته دارم جیغ می زنم، ولی این داره می خنده. به نظر شما کار درستی می کنه؟ مادرم باز با همان چشمان گشاد شده اش به من خیره شد و انگار نشنید چه می گویم. بهش گفتم: مامان! ببین، من دارم باهات حرف می زنم. انگار دیگر نمی شنید چه می گویم. هرچه حرف زدم فایده نداشت. من هم دیدم فایده ندارد، شروع کردم به گریه کردن. مادرم سینه اش را چپاند توی دهانم. خفه شدم. به نظرش این بهترین راه بود، فکر کرد چون شیر می خورم دیگر اعتراضی نمی کنم. من هم دیگر یک کلمه هم حرف نزدم. وقتی مادر آدم هم حرف آدم را نفهمد و گوش نکند، بهتر است آدم خفه بشود. خفه شدم.

مادر جیغ کشید. خاله جیغ کشید. مادر بزرگ جیغ کشید. دختر خاله مهوش هم جیغ کشید. پروین خانم ده بزرگی هم که سه تا دندان طلا توی دهانش داشت جیغ کشید. چون من خفه شده بودم. همه شان شروع کردند به کتک زن من و هی این طرف و آن طرف پرتم می کردند. ولی هرچه مرا کتک زدند ترجیح دادم دیگر هیچ صدایی ندهم. ترجیح دادم خفه شوم. دوباره مرا شستند و این دفعه با یک قنداق سفید دیگر گذاشتند زیر خاک. بابام هم آمده بود سر خاک. هی می زد توی سرش و هی داد می زد. اعصابم را خرد کرده بود. شاید فکر می کرد اگر جیغ و داد راه بیندازد من دلم می سوزد و دوباره زنده می شوم، در حالی که من تصمیم گرفته بودم که خفه شوم. قرار بود اسم مرا امیرعلی بگذارند. شاید هم امیر حسین. در این مورد هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودند. وقتی مرا خاک کردند پدر و مادرم تا چند روز همه اش گریه می کردند. پدرم گفت: آخه چطور شد که بچه ام خفه شد؟ مادرم گفت: فکر کنم بخاطر این بود که من حرف اش را جدی نگرفتم، بچه داشت با من حرف می زد. پدرم گفت: زن! بچه نوزاد که حرف نمی زند، تو خیالاتی شده بودی. مادرم گفت: من هم همین فکر را می کردم. او هم به همین دلیل خفه شد. پدرم موهای مادرم را ناز کرد و گفت: عجب داستانی شد! به نظرت اگر دو ماه برایش گریه کنیم خوب است؟ مادرم گفت: چون بچه اول مان بود حداقل چهارماه باید برایش گریه کنیم، وگرنه جلوی مردم خیلی بد می شود. پدرم گفت: من فکر می کنم چهار ماه زیاد است، چون من مجبورم بروم سر کارم و سر کار باید جدی باشم و با مردم بگو و بخند کنم، آن وقت تو گریه می کنی و من می خندم و مردم فکر می کنند من پدر بدی هستم، در حالی که من مجبورم بخندم ولی پدر بدی نیستم. به نظرم دوماه و نیم اگر گریه کنیم کافی است. مادرم گفت: سه ماه و نیم گریه کنیم که هم من راضی باشم هم تو. بالاخره قرار شد سه ماه گریه کنند. پدر و مادرم از همان روز به مدت سه ماه پشت سر هم گریه می کردند، حتی گاهی اوقات خودم دلم برایشان می سوخت و می خواستم چیزی بگویم، ولی پشیمان می شدم. یک ماه بعد از مرگ من مادرم دوباره حامله شد. معمولا مادرها زمانی حامله می شوند که دیگر گریه نمی کنند.

من یک سال از خواهرم بزرگتر بودم. البته اگر زنده مانده بودم. نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم بروم توی خواهرم. وقتی هنوز توی شکم مادرم بود خیلی با هم حرف زدیم. آن موقع هنوز مغزش کامل شکل نگرفته بود و راحت تر می توانستم قانعش کنم. مدتها می رفتم پیش او تا مخش را زدم و بعد از چند ماهی که بزرگتر شد حرف مرا پذیرفت. قرار شد بروم توی او. البته به این سادگی ها هم نبود. تا هفت ماهگی قانع نشده بود، همه اش بهانه می آورد. سعی می کردم برایش توضیح بدهم که من یک کار نیمه تمام دارم و باید بگذارد تا بروم توی او و کارم را تمام کنم. دائما از من سووال می کرد: چی کار داری؟ کدام کارت نیمه تمام مانده است؟ برایش توضیح دادم که من به دنیا آمدم و مردم، ولی زندگی نکردم و به همین دلیل می خواهم مدتی زندگی کنم. منتهی بدبختی من این بود که او نه می فهمید به دنیا آمدن چیست و نه می دانست چطور می میرند. بدتر از همه این که خودم همه اش پنج دقیقه هم زندگی نکرده بودم، برای همین نمی توانستم خوب توضیح بدهم که زندگی یعنی چی. تازه! یک مشکل بزرگ من این بود که هرچه برایش توضیح می دادم که بعدا باید از اینجا بیرون بروی، قبول نمی کرد. فکر می کرد قرار است همیشه توی شکم مادرم بماند. بالاخره وقتی هفت ماه و سه هفته از بوجود آمدنش می گذشت قانعش کردم که بگذارد بروم توی او. در آن چند هفته آخر همیشه با هم بودیم. برایش توضیح دادم که فقط یک مشکل وجود دارد، این که من پسر هستم و او دختر است و به همین دلیل ممکن است اگر توی او بروم اخلاق مان کمی عجیب و غریب بشود. گفت: چه اشکالی دارد؟ بگذار عجیب و غریب بشود. بعد یک روز به من گفت: اگر اجازه ندهم توی من بروی چکار می کنی؟ گفتم: شاید کاملا بمیرم. دلش برایم سوخت. دیگر هیچ مخالفتی نکرد. بعد از آن بیشتر بازی می کردیم. همه اش لگد می زدیم به مامان و به محض اینکه سروصدای بابا می آمد که می خواست بفهمد ما چکار می کنیم ساکت می ماندیم و او را سرکار می گذاشتیم.

نوشی خانم نگران بود. شکمش یک دفعه بزرگ شده بود. هوشی، اسم شوهرش هوشی است، بهش گفت: برویم آزمایشگاه. شکمت خیلی بزرگ شده، شاید دو قلو باشد. بعد رفتند آزمایشگاه. من همه این چیزها را می دیدم و برای خواهرم که در حقیقت خودم بودم تعریف می کردم. آن روز آقای دکتر سفیدریشو یک عکس سیاه که همه اش خط های کج روی آن بود، به پدرم نشان داد و بهش گفت: دوقلو هستند، یک پسر و یک دختر. پدرم خوشحال شد. مادرم نمی دانست باید خوشحال باشد یا نه. وقتی پدر و مادرم از پیش دکتر رفتند، دکتر منیژه خانم را صدا زد و به او گفت: منیژه خانم! من فکر می کنم اشتباهی اتفاق افتاده است. منشی اش گفت: شما معمولا اشتباه می کنید. دکتر گفت: بله، معمولا. منشی اش گفت: حالا چه مشکلی پیش آمده؟ دکتر گفت: عکسبرداری کردیم و من دیدم که توی شکم این خانم دو تا بچه است، منتهی مشکل این است که عکس نشان می دهد که یک دختر هفت ماهه و یک پسر شانزده ماهه توی شکم زائو است، به نظرت اشتباه می کنم؟ منیژه خانم نگاهی به دکتر کرد و گفت: مطمئنا اشتباه می کنید، چون بچه شانزده ماهه نمی تواند توی شکم مادرش باشد. همین اشتباه شماست.

آن شب دکتر با 27 نفر از پزشکان مختلف مشورت کرد. همه آنها معتقد بودند که یک پسر شانزده ماهه نمی تواند توی شکم مادرش باشد، دکتر می گفت که عکس چنین چیزی را نشان می دهد، ولی آنها می گفتند که احتمالا عکس اشکالی دارد. حتی دکتر با پرفسور جیمز رابینسون در دانشگاه یورک کانادا هم مشورت کرد. او هم نظرش همین بود که بچه شانزده ماهه زنده نمی تواند توی شکم مادرش باشد. حتی دکتر که کاملا حالش بد بود، به دکتر لیلا الادریسی پزشک زنان در دانشگاه قاهره زنگ زد و با او هم مشورت کرد. او هم نظرش همین بود. بالاخره پذیرفت که اشتباه کرده است. به پدرم تلفن کرد و از او خواست تا ما را، یعنی من و مادرم و خواهرم را دوباره پیش او ببرد تا دوباره عکسبرداری کند. وقتی هفته بعد رفتیم، من توی خواهرم بودم. شکم مادرم هم کوچک شده بود. دکتر نگاهی به عکس جدیدی که گرفته بود کرد و گفت: یکی اش نیست. مادرم گفت: کجا رفته؟ دکتر گفت: نمی دانم، ولی جایی ندارد که برود. پدرم گفت: مطمئنا توی خانه نیست، چون اگر به دنیا آمده بود، ما متوجه می شدیم. من داشتم صدای شان را می شنیدم و برای خواهرم که حالا دیگر جزو خودم بود، تعریف می کردم. خواهرم کروکر نمی خندید، چون هنوز بلد نبود کروکر بخندد، فقط دماغش تکان می خورد. بهش گفتم: چرا دماغت تکان می خورد؟ گفت: دارم به حرف هایت می خندم. گفتم: اینطوری نباید بخندی، آدم ها با دهان شان می خندند، تو نباید با دماغ بخندی. دوباره دماغش را تکان داد و گفت: تو که فقط دو سه ساعت بیشتر آدمها را ندیدی و زندگی نکردی، این چیزها را از کجا می دانی؟ راستی! من این چیزها را از کجا می دانستم؟ تا آن روز به این نکته فکر نکرده بودم.

زمستان 1391، اووریس، بلژیک