یاد گذشته¬¬ها می¬کنی و نیم لبخندی صورتت را می¬پوشاند. از محله¬های تهران که می¬گذشتی هر جایی که به نظر خوش آب و هوا بود پایین می¬آمدی و مدتی را در آنجا می¬گذراندی. فکر می¬کردی شوخی جالبی است وقتی یک نفر داشت دزدکی سیبی را بر می¬داشت مثل اجل معلق فرود می¬آمدی و دزد بیچاره از خجالت سرخ می¬شد یا وقتی در کنار پیاده رو کسی داشت می¬شاشید سر می¬رسیدی آنوقت تو بجای او خجالت می¬کشیدی و رویت را بر می¬گرداندی. تو باید از کجا بدانی که یک نفر وسط پیاده رو را با توالت اشتباه گرفته. تو فقط از اینکه کسی خودش را لای بوته¬های پیاده رو مخفی کرده خیلی کنجکاو شده بودی. خاطرات در ذهنت گم می¬شوند و به دنبال گربه خوابت می¬گردی. با اینکه می¬دانی هر روز از مقدار شن¬های ساعت زندگی¬ات کم می¬کند و به خلا مرگت اضافه می¬کند ولی تو هیچوقت به مانده شن¬های زندگی نگاه نمی کنی و فکر می¬کنی تا ابد طول می¬کشد که شن¬های شیشه زندگیت تمام شود. بی¬خیال همه دردها و مشکلات هر روز مشروب بیشتری می¬خوردی و سیگارهای تند مکزیکی را درون ریه¬های نیمه کاره¬ات فرو می¬بردی. چربی و شیرینی را با ولع می¬خوردی و به عزرائیل در آیینه می¬خندیدی و فحشی ناموسی به خودت می¬دادی. امشب ضربان قلبت نامرتب می¬شود و با صدای خروپف خودت از خواب می¬پری. خوابت مثل گربه ایست چسبیده به سقف قطاری با تکانهایی جانکاه روی ریل آهنی بالا و پایین می شود. گربه خوابت سعی می¬کند خودش را با چنگالهای تیز روی سقف فلزی واگن¬های پوشیده از خاک کویر نگه دارد و زمانی می¬رسد که بالاخره از پس یکی از تکان¬های شدید قطار برنمی¬آید و به پایین می¬افتد , آن وقت تو از خواب بیدار می¬شوی و می¬بینی که مدتهاست در حال فکر کردن هستی و ذهنت در میان افکار درهم و نامربوط شبیه جلبکهای مرداب نیمه خشک اسیر شده است. تو خستگی و قولنج گردنت را بی خیال می¬شوی و به سراغ کتابی می روی که تا صبح چندین بار وقتی گربه خوابت نتوانسته بود روی سقف واگن قطار دوام آورد با نوری که از بالای تیر چراغ برق کوچه به اتاقت تابیده , چند خطی را به سختی می-خوانی. چشمانت روی کلمات می¬لغزد و دوباره گربه خوابت آرام بر بالای قطار راه افتاده روی ریل آهنی زنگ زده به کمین نشسته و دمش را روی صورتت پخش می کند. قطار آرام آرام از روی پل فلزی می¬گذرد و تو همچنان اسیر درگیری چنگالهای گربه خوابت با سقف شیبدار واگن هستی که نگاهت آرام روی کتاب ولو می شود و دم نرم و گرم گربه خواب صورتت را نوازش می دهد. با افتادن قطار در سراشیبی تند, چنگال گربه از سقف واگن رها می¬شود و گربه به قعر دره می¬افتد و تو با دلهره بیدار می¬شوی. سعی می¬کنی چشمت را بسته نگه داری تا گربه خوابت آرام گیرد ولی انگار تیری در چشمت فرو کرده¬اند و تو ناگریز به روبرویت زل می¬زنی. حالا دیگر چاره¬ای جز بیدار شدن نداری. شعاع تیز و صیقل خورده آفتاب مدت¬هاست از درز پرده اتاق , چشمت را هدف گرفته و اصرار دارد به تو ثابت کند چشم تو مرکز زمین و زمان است. آن وقت است که خستگی و قولنجت را بیاد می¬آوری و تو هنوز دلت به گربه خوابت گرم است. گربه با دمش تمام صورتت را می¬گیرد و عالم را برایت خاموش می¬کند و در عالم حبابی مثل لاک پشتی وارونه می¬افتی.
Comments
No comments yet. Be the first to react!